خودت خواستی بری باشه
ولی کاش نجابت عشقم درک کرده باشی
کاش ...باشه این اخرش
وقت وداستدلم میلرزه
دستام میلرزه
ولی باشه
بهت نه نمیگم
میرم
من که باید از این خاک برم
میرم
شایدم زودتر
باشه عشقت تو قلبم خاک میکنم
ولی بعدش دلمم تو همین جا
همین لحظه
خاک میکنم
میشم از سنگ
هیچ کسی باور نمیکنم
هیچ عشقیو
نه باور دارم
نه خواهم داشت
من یه بچه بودم
دلم پر از مهر بود
پر از محبت
کاش میشد از دنیا برم
تا هیچ دلتنگی در کار نبود
خدایا
ببر منو
خداحافظ برای همیشه
شبیه باد پاییزی پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ واین یعنی در این اندوه می میرم
در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی گیرد
و برف نا امیدی برسرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق از دلبستگیهایم
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم
همیشه باتوبودن های من دیری نمی پاید
و بعد از تو کسی دیگر به دیدارم نمی آید
تمام لحظه هایم پراز تکرار بی رحمیست
چگونه می توان با این همه نامهربانی زیست
ببین دلتنگ دلتنگم از این بی حاصلی لبریز
و این را خوب می دانم که می پوسم در این پاییز
عاشق تنها
ای که تقدیر تو را دور ز من ساخت سلام!
نامهای دارم از فاصلهها، چند شب بود که من خواب تو را میدیدم. خواب دیدم که فراری هستی!
میگریزی از شهر، پاسبانان همه جا عکس تو را میکوبند.
جارچیها همه جا نام تو را میخوانند. در همه کوی و گذر قصهی تبعید تو بود!
مردم و تیر و تفنگ، اسبهایی چابک..
متهم: قاتل گلهای سپید، جایزه: یک گل رُز..
و تو میدانی من عاشق گلهای رُزم!
دوست دارم بنویسی به کجا خواهی رفت؟ مردم شهر چرا در پی تو میگردند؟
نگرانت شدهام، بیجوابم مگـذار..
خسته شدم از کوچه و پس کوچهها، همش کوچه، هی میدوم، هر دفعه دنبال کسی، دنبال چیزی، این گمشدههای من، انگار تمامی ندارند، گمشده هم نباشد دنبال خودم میگردم، خودم هم که نباشم باز می دوم...
کوچههای بن بست، مارپیچهایی که همیشه آخرش به هیچ کجایی ختم نمیشود
همین دیشب آنقدر دویدم که، اشکم درآمد، کوچهها تنگ و گشاد میشدند، باریک باریک یا پهن پهن، هوا تاریک میشد و بعد از چند لحظه روشن، سرد بود و بعد اصلن دمای هوا را حس نمیکردم، کف زمین زیر پاهایم، یخ بسته بود، زمستان بود اما باز هم چند لحظه... بعد هیچی نبود.
توی یکی از پیچها تازه یادم افتاد باید کسی را پیدا کنم و چیزی به او بگویم همین باعث شد که با اطمینان بدوم، ترس تمام وجودم را گرفته بود، ترس را خیلی کم احساس کردهام ولی در آن لحظه از ماندن در کوچهها ترسیدم.
بالاخره انتهای کوچهای، به جایی شبیه پارک یا شاید فضایی که قبلا پارک بوده رسیدم، سنگی و سرد با هوای مه گرفته، باران، باران هم میبارید، چرا من خیس نبودم؟ انتهای کوچه ایستاده بودم وقتی متوجه شدم که خیس نشدهام برگشتم بالای سرم را نگاه کردم، کوچهها، سقف داشتند...
پایم را که در آن جا گذاشتم، خیس آب شدم، جایی که ایستاده بودم بلند تر از جاهای دیگربود و روبرویم پلههای پهنی بود که پایین میرفت، زنی با لباس سیاه و صورت پوشیده با چتری سیاه، با عجله داشت از پلهها میآمد بالا، به طرف جایی که ایستاده بودم، مردی با لباس سیاه و صورتی پوشیده چند پله جلوتر از زن و با عجله میآمد، زن وقتی به او رسید چترش را بست و با زور به دست مرد داد و رفت.
مرد لحظهای مکث کرد و بعد چتر را بالای سرش گرفت و راه افتاد...
و من دیدم که زن کمی جلوتر از مرد و بدون چتر داشت میرفت و مرد پشت سر او با چتر.
آنها رفتند و من مثل آدمهایی که گیج شده باشند از پلهها پایین رفتم...
کف زمین پر از آب بود و کمی گلآلود، توجهی نکردم و باز دویدم، سر چهارراهی رسیدم و باز مستقیم رفتم، انگار که کسی را دیده باشم هی صدایش میزدم که بایستد ولی نه کسی بود و نه صدایی، زانو زدم روی زمین و خیره شدم به باران...
این آخرین نامه ای است که از خون دلم سرچشمه گرفته و آرزوهایم را در خود منعکس نموده است این نامه را می نویسم شاید که دل همچون سنگ خارای تو ذره ای به رحم آید و شاید با خواندن این نامه ذره ای از عهد وفای دیرینه ات در وجود تو جای گیرد . شاید به یاد آری آن جملات فریبنده را که خیال می کردم از قلب و جانت سرچشمه گرفته است آیا آن وعده های دیرینه ات را به یاد می آوری ؟ آیا به یاد می آوری که روز را بی نام تو به شب نمی رساندم ...
این من بودم که فریب آن وعده های عاشق فریب تو را خوردم . این من بودم که چون عروسکی در دست تو بودم و تو مرا نوازش می کردی ...
افسوس که تو لایق این همه احساس نبودی ! ببین کلمه ی معشوق لایق تو و زیبنده ی تو هست ! تو معشوق بی وفا هستی ! بی وفا تر از روشنائی روز ...
اکنون من بر گور آرزوهایم شب ها را به صبح می آورم و به یاد آن روزها چند قطره اشک فرو می ریزم شاید که از این سوزش دل شمع وجود تو نیز بگرید و از این احساس به شور آید و به خود بگوئی که من چه کرده ام ؟
دلدار جفاکار این توئی این بدن زمردین توست که اکنون در میان بازوان دیگری جای گرفته است . آیا این لبان بی احساس توست که لبان دیگری آنها را نوازش می دهد ...
افسوس که چه قدر بی وفا بودی ...
بشار
خدایا خداوندا
تو همیشه خدا بودی و هیچ وقت به هیچ چیز و هیچ کس نیازی نداشتی و نداری.
اما من همیشه محتاج تو بودم و هستم و خواهم بود .
انگاه که نا توان بودم تو را صدا کردم و توکل به تو کردم به امید انکه دست ناتوانم را می گیری .
آیا آن زمان که به خیال خود اجابتم کردی شکر گذاریت را نکردم؟
امروز آنقدر درمانده و دلگیرم که نمی دانم چگونه آرام و قرار یابم.
حس می کنم تو هم مرا تنها گذاشتی و این یعنی آخر همه چیز.
خودت می دانی چه می گویم
تو بگو من چگونه بار گناه نکرده را بدوش کشم . چگونه زخم زبان آدمها را تحمل کنم .
ای تنها شاهد من . جز تو چه کسی حرف مرا باور خواهد کرد
خسته ام .
تو بگو من چگونه نگاه های پر ملامت را تحمل کنم در حالی که خود می دانی من گناهکار نیستم .
پس کجاست آن همه مهربانی . کجاست آن همه بخشندگی ؟
خدایا تو هستی و من اینگونه زیر شمشیر زبان و نگاهشان زخم خورده و رنجور می شوم؟
این بود آن عظمت و بزرگی . یعنی تو به اندازه مادران هم عطوفت نداری که در سخت ترین لحظات زندگی ام
وقتی گریه امانم نمی دهد بی شرط و شروط به آغوشم گیری ؟
مگر نگفته بودی هر وقت حاجتی داشتم در خانه تو را دقل باب کنم ؟ حالا چرا اینگونه مرا از خود از در خانه ات راندی؟
مگر جز تو امید دیگری هم داشتم؟ مگر جز تو همزبان دیگری هم بود ؟
ای تو امید اولین و آخرینم
اگر چه مرا از خود راندی . اگر چه بی جوابم گذاشتی اما من باز هم رو به سوی تو می آورم
من باز هم دست به سوی تو می گشایم و تو را می خوانم
جوابم را بگو که می دهی؟
یا ستار العیوب
مرا با این مردمان دون صفت تنها مگذار .
ای ماه آرام آرام بر حال من گریه کن و ای ستارگان درخشان او را دلداری دهید چون او درد جدائی می کشد ٬
ای آسمان اشک مریز زیرا در پناه تو او خفته است ٬
ای نسیم بهاری آهسته بوز چون او به خواب ناز رفته است ٬
ای برگهای زمردین رقص و پای کوبی بس است ترسم او بیدار شود !
و ای بلبل خوش نوا آرام آرام نغمه سر ده تا او هوشیار نشود ٬
و تو ای طبیعت زیبا و غم انگیز آغوش بگشا دلبر دیروز و نا مهربان امروز را در بر گیر ٬ اندامی را در بغل گیر که زمانی غم و اندوه در بر گرفته بودش چون با من هم پیمان شده بود و ...
ای خانه ی تاریک گور من !
اندوه مخور به سویت خواهم آمد و تو ای یار دیروز و ای بی وفای امروز و ای شادی کن فردا !
ای عزیزتر از جان زیر آسمان پر ستاره بخواب ٬ فقط به آسمان نظاره کن و در میان ستارگان ساعتی که ستاره ی من غروب می کند آگاه باش !
ای زیبا یار من !
از تو می خواهم روی سنگ قبر من ٬ نام من را قربانی عشق نقش کنی و اگر خاطرات دوران وصالمان را بیاد داشتی با قطره ی اشکی که در حیاتم در کنارم دریغ کردی بر تربت من بریزی و من را از لگد مال کردن غرور خود دلشاد کنی ...
خداحافظ عشق جاودان من ...
دوباره تنها شده ام،دوباره دلم هوای تو را کرده.
خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم.
به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم.
دوباره می خواهم به سوی تو بیایم.تو را کجا می توان دید؟
در آواز شب اویز های عاشق؟
در چشمان یک عاشق مضطرب؟
در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته؟
دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند،برای تو نامه بنویسم.
به چه می خندی عزیز !؟
به چه چیز !؟
به شكست دل من !؟
یا به پیروزی خویش !؟
به چه می خندی عزیز !؟
به نگاهم كه مستانه تو را باور كرد !؟
یا به افسونگریه چشمانت
كه مرا سوخت و خاكستر كرد...!؟
به چه می خندی عزیز !؟
به دل ساده ی من می خندی !؟
كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست !؟
یا به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد !؟
به چه می خندی عزیز !؟
به هم آغوشی من با غم ها
یا به ........
خنده دار است.....بخند !!!
سكوت ،سكوت را در شب،
شب را در بستر،
بستر را برای اندیشیدن به تو دوست میدارم
من عشق را در امید،
امید را در تو،
تو را در دل،
دل را در موقع تپیدن به خاطر تو دوست دارم
ای دوست من خزان را به خاطر رنگش،
و بهار را به خاطر شكوفه هایش و خدایی كه دل را برای تپش ،
تپش را در پاسخ ،
پاسخ را در چشمان قشنگ تو برای عصیان زندگی آفرید دوستدارم
عشق من گوش کن یادته که گفتم دوستت دارم و پرسیدی چقدر ؟ جوابم یادته ؟
گفتم نمی دونم و فقط می دونم خیلی زیاد ... ولی حالا می دونم چقدر :
عشق من دوستت دارم ؛ تا حدی که حاضرم با تو تا اوج قله های بلند و سخت زندگی بدون توقف برم و خستگی راه را تا وقتی با منی حس نخواهم کرد .
عشق من دوستت دارم ؛ به همان اندازه که ستاره ها و ماه آسمون را دوست دارن و به بودنش نیازمندند ؛ به بودنت نیازمندم .
عشق من دوستت دارم ؛ تاحدی که لرزش انگشتانم به من قدرت نوشتن و لبانم قدرت بیان این حس را نمی دهند .
عشق من دوستت دارم ؛ به همان اندازه که سوختن چوب در آتش دردناک است ؛ دوری از تو برایم سخت و زجرآور است .
عشق من دوستت دارم ؛ تاحدی که می خواهم آنقدر بگریم و فریاد بزنم تا ثانیه های ساعت دلشون برام بسوزه و با سرعت بیشتری روی صفحه روزگار حرکت کنند ؛ تا روز دیدار من و تو زودتر از راه برسه تا آغوش گرمت را حس کنم ؛ آغوشی که مدتهاست برایم باز مونده و انتظارم را می کشد .
عشق من دوستت دارم ؛ به همون اندازه ای که آب از خشک شدن می ترسه ؛ من از اینکه روزی از من دلگیر بشی و ترکم کنی می ترسم .
عشق من دوستت دارم ؛ تا حدی که با نفسهام به درونم رخنه کردی و تمام سلولهای بدنم با عطر قدمهات جون تازه گرفته اند
عشق من دوستت دارم ؛ تا حدی که حد ندارد دوستت دارم . هنوز فکر می کنم که جواب سئوالت را کامل ندادم و بدون که جواب دادن به این سئوال از تمام سئوالهایی که اکنون پاسخشون را پیدا کرده ام سختتر و طولانی تر است .
من با تو زنده ام همسفر من ... می پرستمت
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
سایت علمی و تفریحی
و آدرس
www.civilbax.loxblog.com
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.